تسخیر بــــابل
پشت برگردد گفت: کیستی؟
- سرورم شما ایـنجا هستید، من « تخمس پـاده » هستم ، بی اطلاع رفتید ، سرداران
بـه دنبـال شما می گشتند.
- می بینید که سالم هستم ، بازگردید و بگویید کوروش سالم است ، نیـاز به خلوتی بــرای
فکـر داشتم ، به «دادارشیش» نیز بگویید ، سپاه را پراکنده نکند و همه را یکجا گردآور تا سپاه
دشمن شبیخون نزند.
- امر ، امر شماست ، به محافظ نیاز ندارید سرورم.
- نیازی نیست،خود نیز بازگرد و شب را استراحت کن که فردا روز سختی در پیش داریم.
- اطاعت سرورم.
تخمس پاده برگشت تا به سمت پایین تپه سرازیر گردد ، کوروش به او گفت: تخمس پاده.
- به گوشم سرورم.
- از اینکه نگران من هستید ، سپاسگزارم.
- نیـاز به سپاس نیست ، وظیفه مـا ایـن است کــه شـاه ایـران زمین را از هـر گونـه گزند
احتمالی برهانیم زیرا رهاندن شاه از گزند ، رهاندن ایران از خطر است.
- شب خوش.
سرداران و تک تک سربازانش را دوست می داشت ، چـه سرداران و سربازانی را بـــرای حفظ
کـردن سرزمیـن ایران و آزادی سرزمینها از ظلم و فسـاد از دست داده بود . همانطور کـه چهره
سردارانش را به یاد می آورد و نـام آنها را بر لب می خواند به یـاد « رشورده» ، مربـی پسرش
کـمبوجیه افتاد ، استادی در سوارکاری و تیـر اندازی و هنرجنگاوری . گویـا خاطرات نمی خواهند
امشب او را آزاد گذارند و دست از سر ذهن خسته او بردارند....
....همانطور که کمبوجیه رشد می کرد و بلند می شد ، کوروش و همسرش کاساندان بزرگ بر
پرورش درست او نظارت داشتند و مربیـان کـارآزموده را برای او بر می گزیدند . در همیـن دوران
پسر دوم آنها بردیـا به دنیا آمده بود و یـک سال پس از او آتوسـا دختر زیبـای کــوروش چشم به
دنیا باز کـرد. بردیـا پسری بود زیبـا و نیـک روی و آتوسـا دختری زیبا و جسور و در عین حال دلربا
و از دوران کودکی سوارکـاری را آموخته و بـا برادر خود بردیـا سوارکـاری می کرد.
پس ازشش سال از تسخیر آسیای صغیر ، اکنون کمبوجیه جوانی بالغ شده است و در کشیدن
نقشه های جنگی و آرایش سپاه بسیار ماهر و مبتکر و بایستی به آرامی نحوه دادگـری ورعایت
داتـم را کـه لازمه پادشاهی است بیاموزد،هر چند او یادگیری داتم ها را دوست نداشت و آن را
یکنواخت و کسل کننده می دانست ، امـا به توصیه پدر که می گفت :" حکومتی قدرتمند باقی
می ماند کـه داتم های قدرتمنــد و عادلانه ای داشته باشـد و خود شـاه در رعایت کـردن آنـها و
نظارت بر آنها از همه پیشی بگیرد" یادگیری داتم ها را به پیش می برد.
بردیا نیز به آرامی به سن فراگیری نزدیک می شد و برای او نیز مربی زیرک به نام« همه راده»
را برگزید.در همان دوران کـه روزهـا را بـه رسیدگی امـور سـاتراپهای خود و مشاوره بـا سرداران
خـود بـــرای اداره سرزمیـن ایــران می گذراند و عصرها را بــا همسر و فرزنـدان خود می گذرانـد
عصرگاهی که در باغ کاخ با کاساندان قدم می زد و آتوسا و بردیا نیز در باغ به بازیهای کودکانـه
مشغول بودند ، بگ پاته از درگاه کاخ وارد باغ شد.
به بگ پاته نظری افکند و گفت : خبری شده است بگ پاته وفادار؟
- پس از تمام شدن زمان عصرگاهتان با خانواده به شما خواهم گفت.
- بگو ، می دانی که درباره سرزمین ایران تحملم کم است.
- سرورم ، فردی از بابل آمده و می گوید با پادشاه ایران کار دارد.
- از نابونید پادشاه بابل ! چند وقتی است که بـا مـا کـاری ندارد . پس از تصرف لیدی و کشتن
پاکتیاس و قدرت بخشیدن به ساتراپهایمان شاید ترسیده است.
- خیر سرورم ، پیک مذکور از طرف دربار نابونید نیست، از سرزمین بابل و از مردمان عادی
است.
- چگونه به این موضوع پی بردی؟
- از ظاهر او که بسیار رنجور و خسته است.
- برویم و او را ببینیم ، آیا زبان ما را می داند؟
- آری ، بسیار کامل و روان.
در تالار مرکزی ، مردی بـا لباس پـاره و ظاهری سیــاه و خستـه و ژنـده و بسیــار لاغر و ریشی
ژولیده ایستاده و منتظر ورود شاه ایران بود . از زیر لباس پاره اش اثر تازیانه های بی رحمانه که
بر ساق پایش نواخته شده بود هویدا بود.
جارچی در تالار با صدایی رسا بانگ بر آورد : کوروش بزرگ وارد می شود.
در باریان به نشانه احترام سر بـه زیر انداخته و سپس سر خود را بلند کردند. پیـک نیز کرنشی
کـرده و سپس سر خود را بلند کرد و روبروی شـاه ایـران در وسط تالار ایستاد . پس از نشستن
کوروش و اشاره او به علامت آغاز کردن سخن مرد گفت: خداوند یکتا نگه دار کـوروش ، پـادشاه
دادگر ایران باد،که نشانه های پاکی و دادگری که موسی مارا به آن نوید داده دراو آشکار است.
- درود بر موسی پیامبر قوم یهود.از آیین موسی همیشه به نیکی یاد می کنم ، زیرا قوم
شما را او بسیار رهنمون بوده است. پس از قوم یهود هستی؟
- آری سرورم .
- از سرزمین بابل آمده ای به سرزمین ایران ، آیا خبری برای ما داری؟
- آری سرورم .
- پیامت چیست؟
- من از پادشاه بابل برای شما پیغام دارم.
- نابونید ، آیا نـابونید همگی پیکهایش همچو تو را بـرای سرزمینهای گونـاگون می فرستد رنجور و پریشان حال و ژنده پوش.
- خیر فقط برای پادشاهان دادگر و عادل پیکهایی همچو مرا راهی می کند.
- پیام او چیست؟
- پیام او را من با ظاهرم برای شما آورده ام و پادشاه خردمندی همچو کـوروش بی شک این پیام را نیک دریافته است.
- پس تـو از رنج و سختی کـه نـابونید بــر شما روا داشته بــه پـیش ما گلایـه آورده ای و با ظاهـر خود می خواهی آنرا بر ما اثبات نمایی.
- آری ، نـابونید و پسر او بالتازار بیـدادگـر ، قـوم مـا را به اسـارت و بـردگی گرفته اند،از ما بــرای ساختن پرستشگاه های خدایان خود بهره می جویند،به دخترانمان تجاوز می کنند و آنها را به فاحشه گری وا می دارند و با ما همچو بردگان رفتار کرده و ما را خرید و فروش می کنندواگر کسی از ما سر بـه قیام گذارد ، او را بــا بـدترین شکنجه ها از بین می برنـد و یــا زنده زنده می سوزانند.
کوروش چهره اش در هم گردید و اخمی ناشی از ناراحتی بر چهره اش نمایان شد و گفت:
- ازدیدار شما آزرده گشتم.
- از اینکـه شما را آزرده گردانیدم شرمسارم،بــرای شما کـه راحتی و آسایش و بــرابــری
مردمان سرزمینتان زبانزد جهان است ، شرح حال مـا نـاباورانه می نماید.عـدل و داد شما زبانزد
همه مردم بـابل است و بـه تـازگی مردم و بزرگان بابل نیز از نابونید آزرده هستند.
- آنها چرا از نابونید آزرده خاطر گردیده اند؟
- داستانی بسیار طولانی دارد که اگر شاه حوصله آن را دارند برایشان آنرا نقل کنم.
- خیـر ، از انصاف بـه دور است که تنی رنجور همچو تو را در این شرایط نگه دارم و تو بـرای
مـن داستـان بگویی ، خسته راه نیز هستی و بـی شک گرسنگی بر تو فشـار می آورد. زخمها و
پوشش تو نیز شایسته یک انسان نیست.

کـوروش بزرگ دست هـای خود را بر هم زد و
بـگ پاته از لابـه لای سرداران بـه پیش آمـد و
کـوروش رو بـه او کـرد و گفت : ایـن مرد را بـه
حمام برده و پس از مرهم نهادن بـر زخمهایش
پوششی نیـک بـر تن او کرده و غذا به او دهید
و سپس به من خبر دهید که می خواهم با او
بطور کامل صحبت کنم.
بگ پاته سر خم نمود و سپس به کمک دو تن از ملازمان دربار ، مرد را به همراه خود بردند.
کـوروش دستی بــر ریش خود کشید و غرق افکـار گشت . همیشه از آزردگی انسانها آزرده خاطـر
می گشت.بـه سوی درگاه خروجی تالار حرکت کرد و آن چنان در فکر می گذراند که متوجه احترام
اطرافیان خود نگردید.
شب ، همه فرماندهان در دربار جمع شده بودند و مـرد یـهودی نیز بـا جامه ای زیبا بــه رنـگ سرخ
در وسط تـالار ایستاده بود. پس از آنکـه جارچی خبـر ورود کــوروش را اعلام کـرد ، همگـان سر خم
نمودند و مرد یـهودی نیز به مانند سایرین احترام به جا آورد . پس از نشستن بر تخت ، رو بــه مـرد
یهودی نمود و گفت:
- هر چه از تو می پرسم می خواهم جـواب راست بشنوم و بـدان اگـر در سخنانت دروغ یابم
چـه در حــال حاضر و چه در آینده،مطمئن باش عذابی سخت در پیش داری.پس سخنانت را بسنج
و دقیق جواب ده که در آن صورت پاداشی بس گزاف در انتظار تو خواهد بود.
- برای من پاداشی بالاتر از آزادی قومم و زیستن در سرزمینی به فرماندهی پادشاه دادگری
به نام کوروش نیست.
- چند سال است در بابل هستی؟
- نزدیک به 8 سال .
- آیا شهر بابل را خوب می شناسی؟
- آری سرورم.
- نخست به من در باره شخص نابونید هر آنچه می دانی بگو ، زیــرا تا شخصیت دشمن خود
را نشناسم نمی توانم کمر نبرد با او بر بندم . همچنین می خواهم بدانم چرا مردم و قدرتمندان بابل
از نابونید ناراضی هستنددرحالیکه بابل سرزمینی ثروتمند است و به بازرگانی و تجارت شهره جهان.
- ابتدا از خود نابونید برای شما می گویم.او فرزند کاهنه ای از مردم حران است.هر چند عوام
او را پادشاه بـابل می دانند ، اما در واقع او بـازیچه دست کـاهنان و روحانیون سرزمین بـابل است و
آنـها هستند کـه بــر بـابل حکومت می کنند . او همیشه در سرتـا سر سرزمین بـــابل در حـال سفر
است و بـه دنبال معابد کهن خدایان که آنها را تعمیر کند و یا در آنجا معبدی نو بسازد.او تمام خدایان
از همه جای سرزمین بـابل را بـه شهر بـابل آورده و مردم سـایـر سرزمینهای بـابل را از خود رنجانده
است و از آنجا کـه خدای مـا در همه جـا هست و شکل و شمایل نـدارد ما را بـه اسـارت در آورده و
معبدمان در اورشلیــم را ویـــران نموده زیـــرا معتقد است کــه مــا خــدای خود را مخفـی کــرده ایـم
و نمی خواهیم بـه او دهیم ! امروز برخی از روحـانیون نیـز از او برگشته اند زیــرا او بـه خداوند سیـن
گرایش یافته است و از خدای بزرگ بابلیان که « بل- مردوک» نام دارد روی گردان شده است . شما
نابونید را هیچگاه درشهر بابل نخواهید یافت و تنها قوم من می دانند او اکنون در کجای سرزمین بابل
است ، زیرا قـوم مرا بـرای بیگاری و بـازسازی بــه همـراه خود می برد و مـن از طریق آنـها می توانم
بـرای شما خبر آورم کــه نـابونید در کجاست و مشغول چه کاری است.
- حال بگو چرا توانمندان بابل از او رنجیده اند؟
- به دلیل آنکه نابونید بـرای بازسازی معابد و پرستشگاه های خدایان نیـاز بـه در آمد دارد و با
وضع مالیاتهای سنگین ایــن خرجها را جبــران می کنـد و بـه همین دلیـل توانمندان نیـــز از او رنجیده
خاطرند. آنها اغلب بـازرگان هستند و بیشتر توجه بـه ایـن دارند کـه چـه کسی می تواند بازرگانی را
رونق بخشد و برایشان فرق نـدارد که پادشاهشان نابونید باشد یا کـوروش بـزرگ ، اما بـرای قوم من
کوروش بزرگ تنها نجات دهنده است.
- در بابل چه چیزهایی تجارت می شود؟
- علت رونق بازرگانی بابل را می توان در موقعیت مکانی آن یافت ، بابل در میان راه بازرگانی
غرب و شرق است.بازرگانان فنیقی کالاهای غـرب را از بنادر خود آورده و بـه جای آن کالاهای شرق
را از بازرگانان بابل می خرند.غلام و کنیز از جمله کـالاهایی هستند کــه همیشه در بـازار بـابل وجود
دارد. ربــا خواری بــه وفور یافت می شود. بانکداری نیز در آنجا وجود دارد.
- در مورد استحکامات شهر بابل برای من توضیح بده.
- شهر در دشت چهار گـوش قـرار دارد کـه همه اضلاع آن بـا هـم برابر است . هـر طـرف آن با 
حصــاری بــــه ارتـــفـاع دویــست ارج شـــاهــی
( حـدود 65متـــر ) و پهنـــای 50 ارج شـــاهـــی
( حـدود 17 متــر) و طـول یکصدو بیست فـورلنگ
(24 کیلومتر)محصورگردیده استدر اطراف دیوارها
چهارصد دروازه وجود دارد که دربـهای این دورازه
ها از جنس برنج است.علاوه بر این دیـوار خارجی
یـک دیوار داخلی نیـز وجود دارد که شایـد از دیوار
خارجی باریکتر باشد،اما از نظر استحکام چیزی از
دیوار خارجی کمترندارد.در مرکز شهر در هر بخش
قلعه ای ساخته اند ، در هـر کـدام از این قلعه ها
مکانهای مهم مانند کاخ های شاه و عبـادتگـاه ها
قرار دارد.رود فرات از وسط شهر می گذرد و خیابان
های وسیـع و کـاخ ها و معابد با شکوه در شهربسیار بـه چشم می خورد کـه همه مال توانگران است.
- صبر کن. اینگونه که می گویی ورود به شهر غیر ممکن است، اما یکبار دیگر سخنت را تکـرار
کن،رودی که نام بردی از کجای شهر می گذرد؟
- رود فــــرات از وسط شهر مـی گـذرد و از طــرف شمالی شهر وارد شهر گــردیده و از سمت
جنوبی آن خـارج می شود .
- آیا در مسیر رودخانه نیز حصاری وجود دارد؟
- آری امـا دیوار تـا بالا پیش رفته و سوراخی بـه پهنای رودخانه دارد کـه در جریان یـافتن رود به
داخل شهر خللی ایجاد نکند.
- این اطلاعات در مورد شهر را از کجا به دست آورده ای؟
- در دوره ای از اسارتم ، تعمیر ایـن حصارتوسط قوم مـن انجام می گرفت و بـه همین دلیل آن
حصار را خوب می شناسم.
- بسیـار خوب ، سخنـان تو را تاکنون راست دیدم، حال بـه من بگو چگونه به مردم بـابل و شما
اطمینان کنم.
- سرورم،قوم من بسیار ضعیف و رنجور هستند ودر این چند سال اسارت،قوای ما بسیار تحلیل
رفته است اما در یکی از ایالت های بابل میان رودخانه زاب و دیاله،مردی از بابل حکومت می کند که
مارا بسیار پنهانی یـاری رسانده است و نـام او« کوبارو» است کـه بسیــار دوستدار توست و من کـه
اکنون پیش روی شما هستم،توسط او و به دور از چشم مأموران بالتازار به سوی شما فرستاده شدم
که قول همراهی او را به شما بدهم.
- بسیار خوب،از اطلاعات کامل تو سپاسگزارم،گویا قوم یهود می دانسته که چه کسی را برای
ما بفرستد. فردا عصر به تو اطلاع خواهم داد که تصمیم بر چه گرفته ایم . امشب را به نیکی در دربار
ما سپری کن.
سپس رو به بگ پاته کرد و گفت:شورای فرماندهان و سران را جمع کن تا بر سر این موضوع به شور
بنشینیم.
سپس برخاست و به آرامی به سمت تالار بیرونی رهسپار گشت.
فردا زمانی که خورشید به نیمه رسیده بود، پس از غذا، بردیا در بالکون اختصاصی، سر بر زانوی پدر
گذاشته بود و خوابیده بود . کوروش در فکر مردم بابل بود ، همانگونه که او فرزندش را دوست داشت
آنها نیز فرزندانشان را دوست داشتند ، اما فرزند او چه سرنوشتی در انتظارش است و دلبندان آنها
چه سرنوشتی. با این افکار دست به گریبان بود کـه بگ پاته بـه همراه کـاساندان وارد بـالکون گردید.
کاساندان بردیا را بـه آرامی از روی پای پدرش برداشت وبه درون اتاق برد و بگ پاته نیز گفت: سرورم
همه آماده اند.
کوروش به همراه بگ پاته وارد شورای فرماندهان گشت،همه به احترام او سر خم نمودند،در چهره
همه عزم راسخ در حمله به بابل موج می زد . رو به همگـان نمود و گفت: سخنــان مرد یـهودی را
شنیدید . از چهره هایتان نیز قصد و هدفتـان را نیـز خواندم و اگـر غیر ایـن می دیدم شـک می کردم
زیرا جوانمردی و کمک بـه ضعیف از خصلت ما ایرانیان است ، حال بگویید چه کنیم؟
« فرورتیش» به نیابت از سایر سرداران زبـان بـه سخن گشود: همانطور کـه کـوروش بــزرگ فرمودند
مـا همگی بـا حمله بـه بـابل موافقیم ، زیـرا بدین سان ، هـم سرزمینمان امنیت بیشتری می یابد و
همچنین در غــرب کـشور نیـز دیگــر دشمنی ایــران را تهدیـد نمی کند . قـوم یــهود را نیـــز از ستــم
می رهانیم و به سرزمین مصر نزدیک می شویم.
- نقشه ای برای تصرف بابل دارید؟
- سرورم همگی بر این نظر اصرار دارند که بایستی شهر بابل را به سرعت متصرف شد، زیرا
با تصرف آن کل بابل را تسخیر کرده ایم.
- امـا بـه ایـن اندیشیده اید کــه اگــر نـابونید یـا بـالتازار در بــابل بـاشند و دروازه هـای شهر را
ببندند آنــگاه بایستی چه کنیم.
- بایستی از مردم شهر کمک بگیریم تا دروازه ها را بر ما بگشایند!
- نباید به مردم ضعیف اطمینان کرد زیـرا آنها بیش از این رنجور هستند که یارای کمک بـه ما را
داشته باشند همان که به ما خبر دهند و ما را از وضعیت دشمن آگاه سازند برای ما کافی است.
دادارشیش قـدم پیش نهاد و گفت: سرورم من می گویم بـرای اینکـه سپاه مـا مبادا تبـاه گردد ، ابتدا
کوبارو را تجهیز سازیم و راهی شهر بابل نماییم و خود سایرسرزمین بابل را تسخیر کنیم،زیرا اگر تمام
سرزمین بابل تسخیر شود نـابونید فردی ضعیف است و تسلیم
خواهد شد.
- فـکری است تا حدودی کـامل، اما این
ظلمی است بـر کـوبارو و سپاه او و از مردانگی
بـه دور است کـه چون مـا ترسیده ایم اورا پیش
انـدازیم،همچنین سپاه او و ما هیچ فرقی ندارد
اگر به حصار بـابل برسداز کار آیی و توان سپاه
او کاسته می گردد و شکست خواهد خورد و
از نـظر روانی نیز ارتش را نمی تـوان زیادپشت
حصارهای تنومند بـابل معطل نگه داشت.
- آیا سرورمان نظری دیگر دارد؟
- با نظر شما برای فرستادن تجهیزات و نیرو برای کوبارو موافقم ، در همین زمان که کوبارو برای
حرکت بـه شهر بــابل آماده می شود مرد یهود را بـه شهر بــابل می فرستیم تا بـه کـوبارو خبر رساند
کـه نابونید یـا بـالتازار کدامشان در بابل هستند.پس از آنکه فهمیدیم هر کدام از این دو نفر کجا هستند
تصمیم می گیریم ، اما هدف ما باید شکست بالتازار باشد زیرا بـر طبق گفته های مرد یهود اوست که
در واقع زمام سرزمین بابل را در دست دارد. در مورد ورود بـه بــابل نیز به کـوبارو بگویید کـه ارتش را از
محل ورود آب فرات به شهر ، وارد شهر کند ، ابتدا مسیر رودخانه را منحرف سازد تا ارتفاع آب رودخانه
کـاهش یابد و سپس ارتش را شبانگاه وارد شهر نماید ، ایـن گـونه اگر دروازه ها نیز بسته باشد ارتش
ما وارد شهر می گردد.
همگی از نظر کوروش در شگفت ماندند و آن را تصدیق کردند .
فردا پیک ها فرستاده شدند و ایرانیان برای آماده کردن ارتش خود و کوبارو به تلاش افتادند.
کـوبارو بـرای کـوروش پیغام یـاری فرستاد و کـوروش ارتش و تجهیزات را بــرای او ارسال کـرد و بـه همراه
ارتش پیغامی برای او فرستاد که به یاد داشته باش بـه محض ورود به بــابل جـان و مال مردم را امان ده
و مبادا بر آنـها و اموال و جانشان یورش ببری و در صورت تخلف ، متخلف را جزا ده. نـگران حمله بالتازار و
نابونید نیـز مبـاش کـه بـه مـا خبـر داده اند آنها خارج از شهر بـابل هستند و ما پس از شکست دادن آنها
به تو در شهر بـابل ملحق می شویم ، پس تو آماده حرکت شو.
کوروش ( در 539 پیش از میلاد)به سرزمین بابل وارد گردید و جنگ آغاز شد، یهودیان به او خبر دادند که
نابونید در سیپ پار است و بالتازار در راپیس، پس ارتش خود را به دو دسته تقسیم کرد و گروهی را بـه
جنگ بـا نابونید در سیپ پار فرستاد و خود به جنگ بالتازار شتافت .
جنگ با بالتازار در گرفت و بالتازار که انتظار دیدن کوروش را نداشت ، غافلگیر شد و در نبردی چند ساعته
شکست خورد . پس از پایان نبرد و در هنگام حرکت به سمت بـابل برای پیوستن به کوبارو، پیک خبر آورد
که نابونید بـا عده کمی از سیپ پار فراری شده است.
خبـر رسید کـه کـوبـارو شهر را گـرفته است و پس از دو روز در 7 آبــان کـوروش بــزرگ بـه شهر بـابل وارد
گشت و مردم بابل از او و ارتش ایران استقبال بسیار کردند. در کـاخ نابونید در بابل کـه مانند چندین پلکان
بنا شده بود باغ های زیبا وجود داشت، کوبارو در انتظار کوروش بود و کوروش بزرگ با دیدن او از وی بسیار
تقدیر کرد و او نیز با احترام فراوان از لطف کوروش بزرگ نسبت به خود قدردانی کرد.
فردای تصرف بابل،مردم بـابل انگار کـه هیچ حـادثه ای رخ نداده بـر سر کارهای خود بـازگشتند،کـوروش در
کاخ نشسته بود وبه همراه سردارانش مشغول بررسی اوضاع و احوال بابل بود. کـوبارو سردار بابلی وارد
گردید و از کوروش اجازه صحبت خواست.
- بگو کوبارو یار وفادار ما.
- سرورم بــابل اوضاع متشنجی دارد و از شما می خواهم برای فروکش کـردن این اوضاع چاره ای
بیاندیشید.
- چه شده است؟
- سرورم ما قبول داریم که نابونید ستمکار و فرزندش بالتازار بر مردم یهود بسیار جفا کرده اند ، اما
اکنون مردم آزاد گردیده یهود ، خواستــار غـارت و چپاول شهر توسط شمـا و سپـاه ایــران هستند تـا بدین
ترتیب کـمی بــر زخم جگرشان التیام دهند.
- همه می دانند کـه کـوروش از هـرگونه خونریزی و خرابی بیـزار است. البته هر دو قوم یهود و بـابل
ما را در شکست دادن نابونید آواره و بالتازار یاری رسانده اند و شایسته نیست که هردو را مأیوس سازیم
پس باید اندیشه ای کنیم و چاره ای بیاندیشیم.
در این زمان موبدی از موبدان به شاه ایران گفت: قوم یهود را تو آزاد ساختی و تو بر آنها اکنون فرمانروایی،
آنها را بـه کـیش زرتشت رهنمون شو و هر کس مخالفت کرد بـه زور او را به این کیش آور تا کاملاً تـابع تو
گردند و سپس به آنها فرمان ده که با مردم بـابل کاری نداشته باشند وگرنه به خشم تو گرفتار می شوند
و ما نیز تو را حامی هستیم.
کوروش رو به آنها کرد و گفت:آنگاه عمل آزاد سازی آنها توسط مـا وجهه ای خودخواهانه و جبروار به خود
می گیرد و این از مرام ما به دور است. به یاد داشته باشید هر دینی که راست باشد و از هیچ چیز باکی
نداشته باشدنیازی به زور ندارد و در دلهای انسان ها جای باز می کند.
سپس رو به رئیس جارچیان بابل کرد و گفت: در بابل جار بـزن کـه تمام یهودیان در حیاط کاخ جمع گردند و
چند نفر را به عنوان نماینده نزد ما بفرستند.
دستور انجام شد و نمایندگان یهودیان نزد کوروش آمدند.پادشاه ایران رو به آنها کرد و گفت: شما به ارتش
ما بسیار لطف کردید و ما نیز جان خود را برداشته و برای آزادی شما همت گماشتیم و منتی نیز بـر شما
نیست،حال از شما خواهانم کـه از نظرخود دربـاره غارت بابل کوتاه آیید و در سرزمین بـابل همچو مردمـان
دیگر زندگی کرده و روزی یابید و شک نکنید که اگر کسی گزندی به شما روا دارد، بـا او بر طبق داتم شاه
ایران رفتار می کنیم. ما نیز از ثروت پادشاه بابل به شما کمک می کنیم تـا اساس زندگی نـو را بـرای خود
فراهم سازید و دیگر کسی را بـرده کـسی نیست و همه بــردگان بـازار بــابل نیــز جمع می شونــد و آزاد
می گردند و برده داری ممنوع است. حال اگر خواسته ای دارید بگویید؟
- کــوروش بــزرگ به سلامت بـاشد.داد و بـزرگی شمـا بـر ما اثبات گـردیده است و چون شمـا امــر
می کنید مـا بـه گوش جان قبول می کنیم ، اما از شما خواسته ای دیگر داشتیم.
- بگو؟
- اگر امکان دارد،مـا را در سرزمین موعودمان جـای ده و ما را یـاری کن کـه معبد خراب شده خود را
دوباره بسازیم.
- منظور شما معبد اورشلیم است؟
- آری سرورم.
کوروش کمی مکث کرد و اندیشید و سپس گفت:
- قبول می کنم،نیروی خود را جمع کنیدوهر چه برای سفر به آنجا نیاز دارید بگویید که فراهم سازم
نامه ای نیز به فرماندار آنجا می نویسم که شما را یاری کند و از زر و سیم که در خزانه نابونید است برای
شما می فرستـم تـا معبد و خانه های خود را دوباره بسازید و تا چند سال نیز از مالیات معـاف هستید تـا
بتوانید مرهمی بـر رنج ایـن چند سال اسـارت خود بگذاریدو عقب ماندگی هـای خود در زندگـی را جبــران
سازید.
- سرورم بزرگی و جوانمردی شما را نسل به نسل ، نقل محافل قوم من خواهد بود ، که بی شک
پادشاهی به جوانمردی کوروش بزرگ در دنیا زیست نکرده و نخواهد کرد.
- نام تو چیست ای مرد؟
- من « شاماخابالزور» هستم.
- تو سرپرست قوم یهود می باشی و سرپرست بازسازی معبدتان در اورشلیم.
- اطاعت می شود سرورم.
- تخمین می زنی چند نفر قصد رفتن به فلسطین را دارند.
- در حدود 42500 نفر سرورم.
- به قوم خود یاد آور شو هرگاه مردم و سرزمین من ایران به یاری شما نیاز داشت،مانند نبرد بابل که
شما را یاری کردم شاهان و مردم مرا یاری نمایید .
- اطاعت می شود سرورم.
آنگاه یهودیان به آرامی از دربار خارج گشتند ، کوروش رو به جارچی شهر کرد و گفت : در شهر جار بزن کـه
کوروش می خواهد به دیدار« بل – مردوک» خدای بابل بیاید.
هنگام عصر مـردم در حیاط معبد بـل – مردوک منتظر بودند کـــه از ضلع غربی معبـد کــوروش و سـران ارتـش
ایـران وارد معبد گشتند و در میـان حیاط سران ایستاده و کـوروش به آرامی به سمت بـل – مردوک در معبـد
وارد گشت و دست بل – مردوک را در دست گرفت.مردم بابل با دیدن این صحنه فریادی از شادی برکشیدند
و سپس جارچی با صدایی بلند فرمان کوروش را بدین مضمون خواند:
هر کس دوست دارد مـن پادشاه او هستم ، هر کس دوست ندارد مـن شاه او نیستم ، امـا او آزاد است در
سرزمین های تحت تسلط مـن زیست کـرده و روزی بگیرد و اگـر کسی را بــه آن فـرد گزندی باشد مـن از او
حمایت می کنم.همه انسانها با هم برابرند و همه افـراد در دین خود آزاد می باشند دینی را بـر دینی بـرتری
نیست. خواست کوروش آزادی همه انسانهاست. کـوروش فرمان داده کـه خدایان سایر شهرها بـا احترام بـه
شهرهای دیگر بـاز پس داده شوند تـا عدالت در بابل حاکم گردد.
مردم با صـدای فریـاد خود حمایـت خـود را از پـادشـاه جدیدشان ابراز کردند. دانـایـان سخن کـوروش را بـرروی
منشور آزادی نوشتند. آنگاه کوروش و درباریان به آرامی بـه کـاخ وارد شدند و قصد داشتند برای انتخاب رئیس
ساتراپ جدیدبـه شور نشینند کــه خبــر رسید نـابونید خـود را در شهر بــابل تسلیـم نیــروهای هــزاره پـاتیش
(ارتش ایران) کرده است.
کوروش فرمان داد بااو بدرفتاری نشود و سپس به دادارشیش دستور داد به همراه نیروهایی کارآزموده نابونید
را به کارامانی(کرمان) محل استقرار پادشاهان سرزمینهای گوناگون ببرد و از او به نیکی استقبال شود.
فردای آن روز در شورای مرکزی همه سرداران بـه این نتیجه رسیدند که کـمبوجیه جوان را به همراه کوبارو به
فرماندهی بـابل بگمارند کـه هم کـمبوجیه چگونه فـرمانروایی کـردن را بیاموزد و هـم سرزمین مجاور ، مصر را
بیشتر بشناسد که بعد از پدر شاید نیـاز باشد او بـه مصر رود. پس از تأیید ایـن نظر ، پیکی برای کـوروش خبر
اتحاد فنیقیه با پادشاهی او را به وی رساند و مردم فنیقیه نیز با او متحد گشتند.
کوروش 5 ماه در بابل ماند و پس از آنکه خیالش از استقرار و ثبات بابل آسوده گردید ، رهسپار پاسارگاد شد.
بنام خدایی که کوروش را آفرید